## هیچ مهارتی به نام "کسب‌وکار" وجود ندارد **از مدرسه‌ها و مجلات کسب‌وکار دوری کنید** **ناوال:** از نظر من «کسب‌وکار» پایین‌ترین سطح است چون مهارتی به نام «کسب‌وکار» وجود ندارد. خیلی کلی است؛ مثل این است که بگوییم «مهارت ارتباط با انسان‌ها». خیلی گسترده است و چیزی از آن درنمی‌آید. در مدرسه‌های کسب‌وکار چیزهای هوشمندانه‌ای هم تدریس می‌شود—نمی‌خواهم ارزششان را کاملاً نفی کنم—اما خیلی از مطالب آن‌ها خاطره‌گویی یا «مطالعه موردی» (Case Study) است. این‌ها اساساً حکایت‌هایی هستند که سعی دارند با انبوهی از داده‌ها به شما الگو بدهند، اما حقیقت این است که شما واقعاً این مفاهیم را تا زمانی که خودتان در آن موقعیت قرار نگیرید، کاملاً درک نمی‌کنید. حتی در آن صورت هم درخواهید یافت که مفاهیم پایه از نظریه بازی، روانشناسی، اخلاق، ریاضیات، کامپیوتر و منطق برایتان بسیار مفیدترند. من روی بنیان‌ها تمرکز می‌کنم، با رویکردی علمی. عشق به خواندن را در خودتان ایجاد کنید، حتی با خواندن چیزهایی که به اصطلاح «بی‌ارزش» هستند. لازم نیست حتماً آثار کلاسیک بخوانید. همین عشق به خواندن پایه‌ی خودآموزی شماست. **انجام دادن سریع‌تر از تماشا کردن است** **نیوی:** منظورت از «انجام دادن سریع‌تر از تماشا کردن است» چیست؟ **ناوال:** اگر می‌خواهید منحنی یادگیری‌تان را بهینه کنید... یکی از دلایلی که من پادکست را خیلی دوست ندارم (با وجود اینکه خودم تولیدکننده پادکست هستم) این است که من اطلاعاتم را خیلی سریع مصرف می‌کنم. من خواننده سریعی هستم و می‌توانم با سرعت بالا بخوانم، اما شنیدن را نمی‌توانم با همان سرعت انجام دهم. حتی اگر با سرعت 2x یا 3x گوش دهید، صداها تودماغی می‌شوند، سخت می‌شود عقب برگردید، هایلایت کنید، یا قسمت‌هایی را نگه دارید. همینطور خیلی‌ها فکر می‌کنند می‌توانند با تماشای دیگران یا خواندن درباره‌ی اینکه دیگران چه می‌کنند، مهارتی را به دست آورند. باز مثال مدرسه‌های کسب‌وکار: آن‌ها کسب‌وکار دیگران را مطالعه می‌کنند، اما واقعیت این است که شما از راه اداره یک کسب‌وکار کوچک، مثلاً یک لیمونادفروشی ساده، خیلی بیشتر یاد می‌گیرید. یا باز کردن یک فروشگاه کوچک در خیابان تجربه‌ای می‌دهد که مطالعات موردی نمی‌دهد. ظرافت‌های کار تا وقتی خودتان مستقیماً آن را انجام ندهید، نمایان نمی‌شوند. مثلاً همه این روزها درباره «مدل‌های ذهنی» صحبت می‌کنند. شما می‌توانید همه‌ی مدل‌های ذهنی را از منابعی مثل «Farnam Street» یا کتاب «Poor Charlie’s Almanack» یاد بگیرید. اما مهم این است که کدام مدل‌ها مهم‌ترند، کدام را بیشتر به کار می‌برید، و در کدام شرایط؟ این بخش سخت کار است. مثلاً من شخصاً یاد گرفته‌ام که «مسئله‌ی کارگزار-کارفرما» (Principal-Agent Problem) چقدر دنیا را هدایت می‌کند. این در اصل یک مسئله انگیزشی است. آموخته‌ام «معمای زندانی تکرارشونده» و استراتژی «چشم‌به‌چشم (tit-for-tat)» مهم‌ترین بخش نظریه بازی است. بقیه کتاب نظریه بازی را می‌توان کنار گذاشت. بهترین راه یادگیری نظریه بازی هم بازی کردن زیاد است. من خودم هرگز کتاب نظریه بازی نخوانده‌ام اما خودم را در نظریه بازی بسیار توانا می‌دانم، چون هرگز به نتیجه‌ای در کتاب‌هایش برنخورده‌ام که نگفته باشم: «اوه، این برایم بدیهی است.» چرا؟ چون من در کودکی هرنوع بازی را انجام داده‌ام و هر نوع حالتی (corner case) را با دوستان مختلف تجربه کرده‌ام. برایم مثل طبیعت دوم شده است. شما همیشه با انجام دادن در عمل، بهتر یاد می‌گیرید. **تعداد تکرارهای "انجام دادن" منحنی یادگیری را هدایت می‌کند** اما انجام دادن موضوع ظریفی است. مثلاً من می‌خواهم یاد بگیرم چطور کسب‌وکار اداره کنم. اگر یک کسب‌وکار باز کنم که هر روز کاری تکراری انجام دهم—مثلاً یک فروشگاه مواد غذایی که فقط قفسه‌ها را هر روز با خوراکی و نوشیدنی پر می‌کنم—چیز زیادی یاد نمی‌گیرم چون در حال تکرارم. هزاران ساعت صرف می‌کنم اما همه‌اش تکرار یک کار است. در حالی که اگر هزاران تکرار (iteration) متفاوت داشتم، فرق می‌کرد. منحنی یادگیری از طریق تکرار (iteration) می‌آید، نه ساعت‌ها. اگر دائماً روش‌های بازاریابی را تغییر دهم، موجودی انبار و برندینگ و پیام‌ها را عوض کنم، روش‌های جدید برای جلب مشتری امتحان کنم، ساعت‌های کاری متفاوت داشته باشم، با سایر صاحبان فروشگاه صحبت کنم و از آن‌ها بیاموزم، این تکرارهاست که باعث یادگیری می‌شود. هر چه تکرارها بیشتر، شانس یادگیری بیشتر. اگر از اشتباه کردن و شکست‌های کوچک نترسید و هر بار چیز جدیدی را امتحان کنید، بیشتر یاد می‌گیرید. اما این دردناک است چون وارد قلمرو نامطمئن می‌شوید و احتمال شکست زیاد است. نسیم طالب هم درباره این صحبت می‌کند. او ثروتش را از معامله‌گری با تکیه بر «قوهای سیاه» به دست آورد. طالب هر روز کمی پول از دست می‌داد و گاهی که اتفاق نادری می‌افتاد کلی پول در می‌آورد. در حالی که بیشتر مردم برعکس عمل می‌کنند: هر روز کمی پول در می‌آورند و به خطر منفجر شدن (ورشکستی) تن می‌دهند. ما برای تحمل "هر روز کمی خونریزی کردن" طراحی نشده‌ایم. در طبیعت اگر هر روز کمی خونریزی کنید، می‌میرید. ما برای پیروزی‌های کوچک روزانه طراحی شده‌ایم، اما این رویکرد پرهزینه است و در شلوغی جمعیت گم می‌شوید. اگر بتوانید هر روز کمی خونریزی کنید اما آخرش بزرگ برنده شوید، بهتر عمل می‌کنید. این همان کارآفرینی است. کارآفرین هر روز خونریزی می‌کند. پولی در نمی‌آورد، بلکه از دست می‌دهد، استرس دارد، مسئولیت‌ها روی دوشش است، اما وقتی موفق شود، خیلی بزرگ موفق می‌شود. در میانگین، او بیشتر از دیگران درآمد خواهد داشت.